خانه » Uncategorized » شروعِ کمی احساس

شروعِ کمی احساس

نطقم که باز شد، پشیمون شد که گفته بود چرا اینقدر کم حرفی…هی منتظر بود و من هی حرف می‌زدم وسطِ حرفام چشماشو می‌بست. نگاش می‌کردم دست میاوردم تو موهاش می‌گفتم نخواب… می‌گفت خواب نیستم. و من دوباره حرف می‌زدم هی حرف هی حرف هی خنده هی بغل…وسطِ حرفام یادش می‌اومد غر بزنه که سرده سرده تروخدا کولرو خاموش کن…خسته شدم از حرف زدن سرد هم بود..پاشدم کولرو خاموش کردم اومدم تو اتاق پرده رو کنار زدم پنجره رو باز کنم یهو با تعجب گفت عه صبح شد چرا؟پنجره رو باز کردم باز پرده رو کشیدم و اومدم زیر پتو بخوابم.بعد از اون سکوت بود و صدای نفس‌های نزدیکش بغلِ گوشم…نقطۀ حساسِ من…صدای زیپِ شلوار جین سکوتو شکست.

بیان دیدگاه