امروز بعد از یک هفته تونستم بالاخره یه مقدار قابل توجهی درس بخونم.
ینی 5 ساعت…بعد خیلی خوشحال بودم که 5 ساعت شده هی دنبال یک بهونهای میگشتم که برم خونه!
زنگ زدم خواهرم ازش اجازه بگیرم که گوشی رو برنداشت. خیلی خندهداره واقعن، که برای اینکه برم خونه میخواستم از یکی اجازه بگیرم و خودمو لوس کنم.
به این صورت که بگم ببین منو، فلانی، من امروز بعد از یه هفته زور زدم پنج ساعت خوب خوندم دیگه حال ندارم میشه برم خونه؟
اونم بگه آره آفرین خیلی خوب خوندی برو خونه فردا بیا بیشتر بخون.
خلاصه خواهره جواب نداد منم با بیمیلی زنگ زدم به مامانم و همینارو بهش گفتم اونم گفت بسه دیگه پاشو بیا خونه بریم یکم خرید کنیم.
خوشحال و شاد و خندان و سرخوش رفتم سراغ وسایلم و جمعشون کردم تو این بین هم دستم خورد به لیوانم و قاشقش که بدجور صدایی داد و گفتم الان همه یه هییییییس گنده بهم میگن.
ولی کسی نگفت. بهرحال ساعتای آخر کتابخونه دیگه نایی برای غر زدن نمیمونه.
رفتم سمت ماشین. هوا تاریک بود و حال و هوای خیابون ولیعصر اون موقع شب یه جوری بود.
دوست داشتم برم از دکۀ جلوی درِ ورودی پارک ساعی سیگار بگیرم ولی جرات نداشتم. بعدشم منم که سیگاری نیستم.
اما ازون شبا بود که به شدت هوس سیگار کشیدن کرده بودم. با خودم فکر کردم و اسم این حسو گذاشتم «نیاز به انجام کارِ خلاف»!
ینی اون موقعی که دوست دارین یه کار خلافی انجام بدین و تا انجامش ندین دلتون آروم نمیگیره.
نشستم توی ماشین درو سریع قفل کردم اومدم سویچو بچرخونم دیدم یه برگه زیرِ برف پاککن چسبیده که خیلی شبیه جریمهس!
پیاده شدم درش آوردم دیدم بعله جریمۀ خوشگلی هم هست. به چه جرمی آخه؟
من که تو این خط سفیدا پارک کردم! نوشته بود توقف در محل ممنوع…هی با خودم گفتم اشتباه شده حتمن اشتباه شده.
یه آقایی پشت سرم بود،رفتم کنار ماشینش گفتم آقا اینجا مگه پارک ممنوعه؟ گفت نه تابلو هم نداره اینا همینجوری دلشون میخواد جریمه میکنن.
اومدم سمت ماشین گفتم غلط کرده دلش خواسته جریمه کنه..اصن میرم یه پلیس پیدا میکنم میپرسم.
ولیعصرو رفتم بالا تا رسیدم میدون ونک هیچ پلیسی نبود آخرش یه جا پارک کردم رفتم کنار پلیسِ میدون ونکی گفتم آقا مگه کنار پارک ساعی جای پارک مجاز نیست؟
گفت من چمیدونم. یه مردی وایستاده بود کنارش گفت چرا مجازه اونجا فقط پارکبان هست.
خیلی حق به جانب برگه جریمه رو نشونش دادم گفتم پس برای چی منو جریمه کردن؟ من که خلافی نکردم.
پلیسِ بیحوصله یه نگاهی به برگه کرد و گفت خانم ببین اینجا کد نوشته 613/3.
گفتم خب ینی چی؟ گفت ینی تو محل 613 در جای پارک شمارۀ 3 پارک کردی و پول پارکبان ندادی.گفتم اونجا کسی نبود من بهش پول بدم.
بعد دوزاریم افتاد که باید تو اون دستگاه خارجکیه پول میانداختم.
گفتم باشه و سرمو انداختم پایین و رفتم سمت ماشین. موقع پارک کردن حواسم بود کنار دکه روزنامه فروشی پارک کنم. که بعدش که عصبانی و حق بهجانب از پیش پلیس برمیگردم یه سیگار بگیرم.
خیلی سرخورده رفتم جلوی دکه هی مجلهها رو نگاه کرم هی مرده منتظر بود بهش بگم چی میخوام. بعد انگار روم نمیشد بگم یه سیگار میخوام.
بعدشم بر فرض که میگفتی یه سیگار…بدتره که…کسی نمیره به دکهچی بگه یه سیگار بده.
میگن یه نخ وینستون بده یه پال مال بده یه کوفت و زهر مار بده.
قبلش کلی فکر کردم اسم سیگاری که برادرم داد کشیدم چی بود.
آخرش یه مجله فیلم برداشتم گفتم یه نخ وینستون لایت هم بدید.
آخه تو که فقط سیگار میخواستی دیگه مجله برداشتنت چی بود؟
خلاصه تو ماشین نشستم و گفتم خب حالا من عصبانیم باید سیگاره رو بکشم. روشنش کردم و شروع کردم.
دفعه اول سخت بود بعد فکر کردم یادم اومد دیدم راحته. یکم گلوم سوخت ولی دوسش داشتم.
هردوتا شیشۀ ماشین رو پایین دادم تا بوی سیگار نَمونه. همین یه چیزو کم دارم که مامان بابا بفهمن سیگار میکشم.
منی که همیشه دارم برای سیگار کشیدن سرِ بابام غر میزنم!
نمیدونم آخرش چی میشه…بعید نیست بازم دلم بخواد بکشم.
مثِ اون روز که از پیش دکتر اومدم بیرون و بعد از یکساعت بی وقفه اشک ریختن و بزور حرف زدن دو نخ کشیدم.
حس میکنم باید برای فکر نکردن و رهایی از این وضعی که توش گیر کردم کاری بکنم. این شد که اینو انتخاب کردم. فعلن راضیم!