زمان چیزِ عجیبیه و مدیریتش برای من یکی از سختترین کارهاست.
کلاسهای آموزش زبان بالاخره تموم شد و آخرین جلسه دربارۀ لسن پلن بود. ینی یه جور برنامهای که هر معلم باید شبِ قبل از کلاسش آماده نوشته باشه. یه برنامۀ دقیق و با جزئیات. مثلن اگر موقع ورود کلاس سلام علیک میکنه و راجع به هوا و اتفاقاتِ روز صحبت میکنه باید بنویسه مثلن این 2 دقیقه وقت میگیره. خیلی عجیب و دقیق و ترسناکه این برنامه نوشتن. و از یه طرف اعتماد به نفس و قدرت میده به آدم. وقتی برنامه رو مینویسی و 90 دقیقه رو جمع میزنی و میدونی هر لحظه میخوای چیکار کنی ینی قدرتِ پیشبینی…ینی تو خیلی خفنی!
برنامه نوشتن برای من از سختترین کارها بود…چون هیچ ایدهای ندارم ثانیهها و دقیقهها چطور میگذرن. برای همینه که تقریبن همیشه دیر سرِ قرارها میرسم. زیاد ساعت رو نگاه نمیکنم مگر مجبور باشم.
اما اهمیتِ ساعت و دقیقه و ثانیههای زندگیم رو از رو همین لسن پلن نوشتن فهمیدم. فردا برای امتحانِ این دورهای که گذروندیم باید یه قسمت رو به شاگردهای واقعی درس بدیم. امروز با دوستان و همگروهیام جمع شدیم تمرین کردیم به هم درس دادیم و نقش شاگردا رو بازی کردیم. هر کس بعد از اجراش مینشست و بقیه بهش نقات قوت و ضعف میگفتن. وقتی من درس دادم بچهها گفتن بهترین لسن پلنِ امروز مالِ من بود :] منِ کماعتماد به نفس پرواز کردم.
تهِ دلم راضی شده که فردا گند نمیزنم و بعید نیست موفق بشم.
خواستم از تنهاییم استفاده کنم و به چیزای سخت فکر نکنم، یه جای خالی پیدا کردم تو خیابونا تو ماشین چِت کردم. اونجا بود که زمان برام ترسناک شد…ثانیهها خیلی لیترالی برام دقیقه میگذشت. تصور کنید به جای یک ثانیه یک دقیقه بگذره. همه معلوماتت هنگ میکنه. مغزت وایمیسته تعجب میکنه میگه چی شد؟ اینجوری نبود که چرا دنیا عوض شد؟ چرا اینهمه آدم اینجان؟ چرا هیچکس نیست؟ ینی من تصور کردم اینجا پر از آدمه؟ آره یه لحظه فکر کردم من آدم نیستم فقط خطکشیهای یه چهارراهم که مردم دارن از روش رد میشن. نه مثلِ چهارراههای آریاشهر و ولیعصر و اینورا! مثلِ چهارراههای نیویورک، درست مثلِ فیلما. و همه این فکرا فقط و فقط تو دوثانیه. دوثانیۀ یک آدمِ چت و متوهم…ینی شما صدمِ ثانیه حساب کن. اگر میتونستم اون لحظه تمامِ فکرام رو بنویسم جذاب میشد. اما الان یادم رفته. کاش یادم نمیرفت. دارم تکنوازیِ تار گوش میکنم الان. هنوز یکم حالتِ چتی دارم چون حس میکنم تارهای صوتیِ مغزم مث تار دارن تکون میخورن و این نوازنده داره در اصل اینارو به صدا در میاره نه یه وسیلۀ موسیقی. میفهمین؟ این صدای تار نیست. این صدای تارهای صوتیِ مغزِ منه. مغز، مثِ همونی که تو کلهپاچه هست و میخوریم و خیلی خوشمزهست.