مهاجرتِ احتمالیِ اجباری

«اینجا با این قشنگیاش…واسه من زندونه»
این جمله‌ایه که بعد از مهاجرت قراره با خودم تکرار کنم…وقتی مهاجرت بشه برات درد، بشه اجبار، بشه رها کردنِ تمامِ تعلقاتت. یه لجبازی‌ای هست که تو خونِ خانوادۀ پدری‌م جاریه. این یعنی حتی وقتی کاری برات بهتر باشه و بهترین انتخابِ موجود، بازم اون رو برای خودت زهر می‌کنی. چرا؟ چون لجبازی…چون دلت نمی‌خواد این شهری که 16 سال توش خوبی و بدی دیدی رو رها کنی، چون می‌دونی اون جایی که قراره بری هیچ چیزِ اضافه‌تر و بهتر از اینجا گیرت نمیاد. دوستات…دوستات رو چطور می‌خوای رها کنی؟ خیابونا رو چی؟ ولیعصر نری؟ ولیعصر بارونی و برفی رو دیگه نبینی؟ فقط گرما و دریا و زلزله ببینی؟ و فراموش نشه که فک و فامیل جایگزینِ دوستات می‌شن. خیابونای شهرِ جدید ناامنه، همه می‌شناسنت، نمی‌تونی سیگار بکشی توش. ماهِ اول بعد از اثاث‌کشی می‌چسبم به لپ‌تاپ و فیلم دیدن، فیلما که تموم شد کتاب‌های نخونده رو می‌خونم. کتاب‌ها که تموم شد…هیچی دیگه فقط می‌شه گفت «روزای روشن خداحافظ»
من دلم برای آلودگیِ هوای تهران هم تنگ می‌شه، برای ترافیکش، برای کلاس زبانم، برای استادام، برای بهار…
اگر قرار بود مهاجرت به یک کشورِ دیگه هم باشه همۀ این دلتنگیا سرِ جاش بود…اما دیگه لجبازی‌ای درکار نبود، تصمیمِ خودم بود، انتخابِ خودم…وقتی یه چیزی انتخابِ خودت باشه دیگه غرزدن نداره.
همۀ اینا به کنار سه ماه فرصت دارم. سه ماه برای این‌که دلیلِ خوبی برای نرفتن از تهران پیدا کنم. سه ماه تا روابط با خانواده رو درست کنم اما واقعن نمی‌دونم چطور…یا نمی‌دونم یا نمی‌خوام سعی کنم…من زیاد سعی و تلاشی نکردم تو کلِ زندگی‌م اما خسته‌م الکی خسته‌م و هنوز نمی‌دونم توانِ تلاش کردن دارم یا نه. نیاز دارم به دوستانم، به بغلشون، به حمایت و کمک‌شون…