یه وقتایی هست که میدونی داری اشتباه میکنی، اشتباه فکر میکنی، اشتباه با مشکلات برخورد میکنی، ولی نمیتونی جلوی خودت رو بگیری…خودت رو رها میکنی تا تو غصههات غرق بشی، هی درد بکشی هی یادآوردیِ خاطرات کنی و اوضاع رو برای خودت جهنم کنی.
الان برای من از همون وقتاست! میدونم یه چیزی عذابم میده ولی باز انجامش میدم. مهمونیای میرم که نباید برم با این دیدگاه که شاید شاااید اوضاع درست شد، شاید بتونم راحتتر فراموشش کنم یا ازون بهتر بشه و… افکارم تو این زمینه انقدر خجالتآوره که دلم نمیخواد حتا به زبون بیارمشون.
اما هیچکدوم از این اتفاقا نیفتاد، عوضش درد بیشتر شد گریه بیشتر شد غصه بیشتر شد. امیدم رو کاملن از دست دادم…قبلن فکر میکردم اوضاع بعد از یه دوره سختیِ شدید خوب میشه…تو دستۀ آدمهای «یه روزِ خوب میاد» بودم…ولی الان نیستم. الان فکر میکنم هی بدتر و بدتر میشه آخرش هم نمیدونیم چی میشه اما چیزی که میدونم اینه که تو هیچکدوم از این مراحل آرامشی در کار نیست. شاید یک درصد تهش به آرامش برسیم ولی فعلن هیچ خبری نیست. آدمها میان تو زندگیت و میرن و فقط دردشون میمونه. هیچکس موندگار نیست. حتا یه جوری شدم که دلم نمیخواد تلاشی برای آیندهم بکنم فقط میخوام تموم بشه و میدونم که نمیشه و هی درد بیشتر میشه.
امیدی به رفتن هم ندارم…یا میرم از ایران یه زندگیِ جدید شروع کنم یا نمیرم ولی جفتش یه نتیجه داره آخرش گند میزنم تو جفتش. تهِ جفتش دلم میخواد تموم شه و بمیرم. چرا؟ چون من آدم گندبزنی هستم، چون بلد نیستم زندگی کنم، چون ضعیفم و ترسو! من همین الانشم حالم از خودم بهم میخوره که راحت ضعفامو برای یه عده غریبه و آشنا مینویسم…کاش ذرهای غرور داشتم حداقل…هیچی نمیخوام الان فقط و فقط میخوام یکی از عزیزترین دوستام باشه بریم تو خونهش مست و چِت باشیم بگیم بخندیم برقصیم دوتایی گریه کنیم بغل کنیم همو بعد هم گاز رو روشن کنیم و تو بغل هم بخوابیم…
خانه » Uncategorized »
:*