یکی یکی دارم دوستانم رو از دست میدم، یا حداقل خودم اینطور فکر میکنم…
انگار که همه موظف باشن از من دور شن…تعجب نکردم، چون اشتباهاتی که این روزا کردم بایدم همچون جوابی داشته باشن…اما این از دردناک بودنش کم نمیکنه. تصویری که همهش تو ذهنمه دقیقن همون تصویر شکنجههای قرون وسطاییِ تو فیلماست. اینجوری که نشستم رو یه صندلی هی آهن داغ میذارن رو قلبم، بیهوش میشم، یه سطل آب سرد میریزن روم…تمامِ این مدت نگاهشون میکنم هیچی نمیگم چون میدونم حقمه. تو نگاهم خیلی لوزرطور میگم ببخشید. نمیگم بسه یا من بی گناهم یا حتا این فکر از ذهنم رد نمیشه که اینا کی قراره تموم شه! فقط و فقط «ببخشید».
مساله اینجاست که ایندفعه «ببخشید» هیچی رو حل نمیکنه. وقتی کاملن از روی خودآگاهی نزدیکانت رو برنجونی دیگه ببخشید گفتنت دردی رو دوا نمیکنه. عاجزم…کاملن عاجزم از حل کردنِ این چیزا. نمیدونم چطور جبران کنم، نمیدونم چه حرفی بزنم، نمیدونم چه قدمی باید بردارم…اینه که میشینم و نگاه میکنم و سرمو میندازم پایین. میدونم روزهای آیندۀ زندگیم قراره سخت باشن و حق ندارم غر بزنم…نمیخوام علاوه بر «بد» بودن، انگِ ضعیف بودن هم بهم بزنن.