پونک؟

همیشه برام مهم بوده صبحم رو چطور شروع کنم. سعی می‌کنم از توی رختخواب به زور لبخند بزنم. دوست دارم که زودتر بلند شم و صبحانه خورده برم سرکار ولی هیچ‌وقت اتفاق نیفتاده چون گشادتر از این حرف‌هام. دردِ اصلی اینجاست که هرچقدر هم با انرژی و سرحال از خونه خارج بشی به سمت کار و زندگی و درس و مشق، باز هم راننده‌های آشغالِ پست فطرتی هستند که حالِ خوب اون روز رو برات داغون کنن. راننده‌هایی که نه می‌تونی جلوشون رو بگیری نه می‌تونی تحملشون کنی…
این داره اذیت می‌کنه ولی خیلی اذیت نمی‌کنه…خیلی اذیت نمی‌کنه چون کاملا عادی شده تو جامعۀ ما. با این وجود از آزاردهنده بودنش کم نمی‌کنه. تا وقتی ماشین داشتم اوضاع فرق می‌کرد. احساس امنیت هرجای شهر و تقریبا هر ساعتی باهام بود. ولی الان روی تاریک شدن هوا حساس شدم…روی زود خونه رفتن..هرچند که آخرش هم همون 9 10 شب می‌شه. همه جای شهر قرار نیست تاکسی‌های سبز و زرد باشن. این چیزیه که هی به خودم می‌گم تا راضی بشم سوار یکی از ماشینای به اصطلاح شخصی بشم و زود برسم خونه…یکی که جوون نباشه یا اگه جوونه اخم داشته باشه و روبرو رو نگاه کنه…ترجیحا عصبانی. یا پیرِ پیر باشه ازینا که آروم رانندگی می‌کنن. به هیچ وجه میانسال نباشه. مردهای حرام‌زادۀ میانسال به شدت زیاد شدن. نمی‌دونم فقط ایران اینجوریه یا همه جای دنیا اینه…البته فک کنم همه جای دنیا اگر هم این باشه حداقل تاکسی زردا زیادن و هرجایی که بخوای می‌برنت نه فقط یه مسیر مشخص از پیش تعیین شده. در واقعیت هم فرقی نمی‌کنه فقط ایران اینطور باشه یا جاهای دیگه…به من چه جای دیگه امنیت هست. این منم که ندارمش.
سوالی که برام پیش اومده این روزا، اینه که چه باید کرد؟ باید چادر پوشید جلوی اینا؟ همه‌ش آژانس گرفت و ورشکست شد؟ فرقی نمی‌کنه چه رفتاری داشته باشی…چه پوششی داشته باشی باز هم جلوی حرف زدن این‌ها رو نمی‌شه گرفت…»به نظر میاد خسته‌ای؟» «سرکار بودی؟» «آخی تو تعطیلات؟» «حتما شرکتتون خصوصیه و کارا افتاده گردن شما» به هوم گفتن اکتفا می‌کنی و به اتوبان خیره می‌شی. بزودی آرتروز گردن می‌گیرم اینقدر که حساسم به راننده نگاه نکنم و با یه زاویه کج به راه خیره بشم. انگار که این کار تا حدی امنیتمو تضمین کنه.
خیلی از این‌ها کم از بیماران جنسی ندارن…مثل اون مرد چل سالۀ امروز صبح که با ماشینِ شبیه به تاکسی‌ش ایستاد و تا کمر خم شد بهتر ببینتم و منِ ساده که گفتم «پونک؟» از حرف‌های چندش‌آورش بگذریم چون حتا دلم نمی‌خواد فکر کنم و یادم بیاد…شاید هم من زیادی حساسم و از تنها بودن می‌ترسم. باید مجهز بشم به چاقو و اسپری و وسایل دفاعی شاید که روزی فرصت و جرات دفاع داشتم.

شده روزِ من چو شبِ تارم…

یکی یکی دارم دوستانم رو از دست می‌دم، یا حداقل خودم این‌طور فکر می‌کنم…
انگار که همه موظف باشن از من دور شن…تعجب نکردم، چون اشتباهاتی که این روزا کردم بایدم همچون جوابی داشته باشن…اما این از دردناک بودنش کم نمی‌کنه. تصویری که همه‌ش تو ذهنمه دقیقن همون تصویر شکنجه‌های قرون وسطاییِ تو فیلماست. اینجوری که نشستم رو یه صندلی هی آهن داغ می‌ذارن رو قلبم، بیهوش می‌شم، یه سطل آب سرد می‌ریزن روم…تمامِ این مدت نگاهشون می‌کنم هیچی نمی‌گم چون می‌دونم حقمه. تو نگاهم خیلی لوزرطور می‌گم ببخشید. نمی‌گم بسه یا من بی گناهم یا حتا این فکر از ذهنم رد نمی‌شه که اینا کی قراره تموم شه! فقط و فقط «ببخشید».
مساله این‌جاست که این‌دفعه «ببخشید» هیچی رو حل نمی‌کنه. وقتی کاملن از روی خودآگاهی نزدیکانت رو برنجونی دیگه ببخشید گفتنت دردی رو دوا نمی‌کنه. عاجزم…کاملن عاجزم از حل کردنِ این چیزا. نمی‌دونم چطور جبران کنم، نمی‌دونم چه حرفی بزنم، نمی‌دونم چه قدمی باید بردارم…اینه که می‌شینم و نگاه می‌کنم و سرمو می‌ندازم پایین. می‌دونم روزهای آیندۀ زندگیم قراره سخت باشن و حق ندارم غر بزنم…نمی‌خوام علاوه بر «بد» بودن، انگِ ضعیف بودن هم بهم بزنن.

زمان چیزِ عجیبیه و مدیریتش برای من یکی از سخت‌ترین کارهاست.
کلاس‌های آموزش زبان بالاخره تموم شد و آخرین جلسه دربارۀ لسن پلن بود. ینی یه جور برنامه‌ای که هر معلم باید شبِ قبل از کلاسش آماده نوشته باشه. یه برنامۀ دقیق و با جزئیات. مثلن اگر موقع ورود کلاس سلام علیک می‌کنه و راجع به هوا و اتفاقاتِ روز صحبت می‌کنه باید بنویسه مثلن این 2 دقیقه وقت می‌گیره. خیلی عجیب و دقیق و ترسناکه این برنامه نوشتن. و از یه طرف اعتماد به نفس و قدرت می‌ده به آدم. وقتی برنامه رو می‌نویسی و 90 دقیقه رو جمع می‌زنی و می‌دونی هر لحظه می‌خوای چیکار کنی ینی قدرتِ پیش‌بینی…ینی تو خیلی خفنی!
برنامه نوشتن برای من از سخت‌ترین کارها بود…چون هیچ ایده‌ای ندارم ثانیه‌ها و دقیقه‌ها چطور می‌گذرن. برای همینه که تقریبن همیشه دیر سرِ قرارها می‌رسم. زیاد ساعت رو نگاه نمی‌کنم مگر مجبور باشم.
اما اهمیتِ ساعت و دقیقه و ثانیه‌های زندگیم رو از رو همین لسن پلن نوشتن فهمیدم. فردا برای امتحانِ این دوره‌ای که گذروندیم باید یه قسمت رو به شاگردهای واقعی درس بدیم. امروز با دوستان و هم‌گروهیام جمع شدیم تمرین کردیم به هم درس دادیم و نقش شاگردا رو بازی کردیم. هر کس بعد از اجراش می‌نشست و بقیه بهش نقات قوت و ضعف می‌گفتن. وقتی من درس دادم بچه‌ها گفتن بهترین لسن‌ پلنِ امروز مالِ من بود :] منِ کم‌اعتماد به نفس پرواز کردم.
تهِ دلم راضی شده که فردا گند نمی‌زنم و بعید نیست موفق بشم.
خواستم از تنهاییم استفاده کنم و به چیزای سخت فکر نکنم، یه جای خالی پیدا کردم تو خیابونا تو ماشین چِت کردم. اونجا بود که زمان برام ترسناک شد…ثانیه‌ها خیلی لیترالی برام دقیقه می‌گذشت. تصور کنید به جای یک ثانیه یک دقیقه بگذره. همه معلوماتت هنگ می‌کنه. مغزت وایمیسته تعجب می‌کنه می‌گه چی شد؟ اینجوری نبود که چرا دنیا عوض شد؟ چرا این‌همه آدم اینجان؟ چرا هیچ‌کس نیست؟ ینی من تصور کردم اینجا پر از آدمه؟ آره یه لحظه فکر کردم من آدم نیستم فقط خط‌کشی‌های یه چهارراهم که مردم دارن از روش رد می‌شن. نه مثلِ چهارراه‌های آریاشهر و ولیعصر و اینورا! مثلِ چهارراه‌های نیویورک، درست مثلِ فیلما. و همه این فکرا فقط و فقط تو دوثانیه. دوثانیۀ یک آدمِ چت و متوهم…ینی شما صدمِ ثانیه حساب کن. اگر می‌تونستم اون لحظه تمامِ فکرام رو بنویسم جذاب می‌شد. اما الان یادم رفته. کاش یادم نمی‌رفت. دارم تک‌نوازیِ تار گوش می‌کنم الان. هنوز یکم حالتِ چتی دارم چون حس می‌کنم تارهای صوتیِ مغزم مث تار دارن تکون می‌خورن و این نوازنده داره در اصل اینارو به صدا در میاره نه یه وسیلۀ موسیقی. می‌فهمین؟ این صدای تار نیست. این صدای تارهای صوتیِ مغزِ منه. مغز، مثِ همونی که تو کله‌پاچه هست و می‌خوریم و خیلی خوشمزه‌ست.

یه وقتایی هست که می‌دونی داری اشتباه می‌کنی، اشتباه فکر می‌کنی، اشتباه با مشکلات برخورد می‌کنی، ولی نمی‌تونی جلوی خودت رو بگیری…خودت رو رها می‌کنی تا تو غصه‌هات غرق بشی، هی درد بکشی هی یادآوردیِ خاطرات کنی و اوضاع رو برای خودت جهنم کنی.
الان برای من از همون وقتاست! می‌دونم یه چیزی عذابم می‌ده ولی باز انجامش می‌دم. مهمونی‌ای می‌رم که نباید برم با این دیدگاه که شاید شاااید اوضاع درست شد، شاید بتونم راحت‌تر فراموشش کنم یا ازون بهتر بشه و… افکارم تو این زمینه انقدر خجالت‌آوره که دلم نمی‌خواد حتا به زبون بیارمشون.
اما هیچ‌کدوم از این اتفاقا نیفتاد، عوضش درد بیشتر شد گریه بیشتر شد غصه بیشتر شد. امیدم رو کاملن از دست دادم…قبلن فکر می‌کردم اوضاع بعد از یه دوره سختیِ شدید خوب می‌شه…تو دستۀ آدم‌های «یه روزِ خوب میاد» بودم…ولی الان نیستم. الان فکر می‌کنم هی بدتر و بدتر می‌شه آخرش هم نمی‌دونیم چی می‌شه اما چیزی که می‌دونم اینه که تو هیچ‌کدوم از این مراحل آرامشی در کار نیست. شاید یک درصد تهش به آرامش برسیم ولی فعلن هیچ خبری نیست. آدم‌ها میان تو زندگیت و می‌رن و فقط دردشون می‌مونه. هیچ‌کس موندگار نیست. حتا یه جوری شدم که دلم نمی‌خواد تلاشی برای آینده‌م بکنم فقط می‌خوام تموم بشه و می‌دونم که نمی‌شه و هی درد بیشتر می‌شه.
امیدی به رفتن هم ندارم…یا می‌رم از ایران یه زندگیِ جدید شروع کنم یا نمی‌رم ولی جفتش یه نتیجه داره آخرش گند می‌زنم تو جفتش. تهِ جفتش دلم می‌خواد تموم شه و بمیرم. چرا؟ چون من آدم گندبزنی هستم، چون بلد نیستم زندگی کنم، چون ضعیفم و ترسو! من همین الانشم حالم از خودم بهم می‌خوره که راحت ضعفامو برای یه عده غریبه و آشنا می‌نویسم…کاش ذره‌ای غرور داشتم حداقل…هیچی نمی‌خوام الان فقط و فقط می‌خوام یکی از عزیزترین دوستام باشه بریم تو خونه‌ش مست و چِت باشیم بگیم بخندیم برقصیم دوتایی گریه کنیم بغل کنیم همو بعد هم گاز رو روشن کنیم و تو بغل هم بخوابیم…

Damn Memories

خاطرات آدم رو از پا در می‌آرن. مخصوصن وقتی می‌دونی دسترسی به اون چیز غیرممکنه. باید یه دستگاهی می‌بود که خاطرات مشخصی رو پاک می‌کرد.
زنگ می‌زدی وقت می‌گرفتی،منشی می‌گفت چند وقت؟ می‎‌گفتی هان؟
_این خاطره‌ای که می‌خواین پاک کنین چقدر طول کشیده؟
بعد دوزاریت می‌افتاد _هان امم 7 ماه، خیلی می‌شه؟
_نرخای ما متغیره، بستگی به شرایط خاطره و شدتش تو ذهنتون و هزار جور چیز دیگه داره.ولی نرخِ ثابت برای هرماه 500 هزارتومنه.
_ همم باشه مشکلی نیست فقط می‌خوام پاک بشه
_بسیار خب، می‌خواین شخصِ خاصی رو پاک کنین یا کلن همه‌چیز پاک بشه؟ اگر مایل هستین یه دستگاه جدید اومده که فقط خاطراتِ بد رو پاک می‌کنه. مسئولینِ این‌جا همه فوق تخصص خاطره‌پاک‌کنی دارن پس خیالتون راحت باشه. عزیزم شما چند سالتونه؟
_می‌خوام یه عده پاک بشن، همۀ خاطراتشون چه خوب چه بد…خاطرات خوب هم وقتی تموم بشن و بدونیم دیگه بهش نمی‌رسیم دردناک می‌شن، متوجه هستین چی می‌گم؟
تند و تند و تند حرفای خودش رو بزنه و اصن نفهمه چی داری می‌گی از کل کل خسته می‌شی و هی می‌گی بله امم بله…
بعدم وقت می‌ده و می‌ری خداتومن پول می‌دی خاطراتت پاک می‌شه.
اما کارها تو این دنیا به این راحتیا نیست، باید زخم بشی، باید درد بکشی از خاطراتِ گذشته‌ت، باید کم‌کم له بشی. تا وقتی که یه چیزِ جدید پیش بیاد باعث شه فراموشیِ موقت بگیری…اون چیزِ جدید هم موندگار نیست..اونم تموم می‌شه و به حجمِ خاطراتت اضافه می‌شه و دوباره از اول!

مهاجرتِ احتمالیِ اجباری

«اینجا با این قشنگیاش…واسه من زندونه»
این جمله‌ایه که بعد از مهاجرت قراره با خودم تکرار کنم…وقتی مهاجرت بشه برات درد، بشه اجبار، بشه رها کردنِ تمامِ تعلقاتت. یه لجبازی‌ای هست که تو خونِ خانوادۀ پدری‌م جاریه. این یعنی حتی وقتی کاری برات بهتر باشه و بهترین انتخابِ موجود، بازم اون رو برای خودت زهر می‌کنی. چرا؟ چون لجبازی…چون دلت نمی‌خواد این شهری که 16 سال توش خوبی و بدی دیدی رو رها کنی، چون می‌دونی اون جایی که قراره بری هیچ چیزِ اضافه‌تر و بهتر از اینجا گیرت نمیاد. دوستات…دوستات رو چطور می‌خوای رها کنی؟ خیابونا رو چی؟ ولیعصر نری؟ ولیعصر بارونی و برفی رو دیگه نبینی؟ فقط گرما و دریا و زلزله ببینی؟ و فراموش نشه که فک و فامیل جایگزینِ دوستات می‌شن. خیابونای شهرِ جدید ناامنه، همه می‌شناسنت، نمی‌تونی سیگار بکشی توش. ماهِ اول بعد از اثاث‌کشی می‌چسبم به لپ‌تاپ و فیلم دیدن، فیلما که تموم شد کتاب‌های نخونده رو می‌خونم. کتاب‌ها که تموم شد…هیچی دیگه فقط می‌شه گفت «روزای روشن خداحافظ»
من دلم برای آلودگیِ هوای تهران هم تنگ می‌شه، برای ترافیکش، برای کلاس زبانم، برای استادام، برای بهار…
اگر قرار بود مهاجرت به یک کشورِ دیگه هم باشه همۀ این دلتنگیا سرِ جاش بود…اما دیگه لجبازی‌ای درکار نبود، تصمیمِ خودم بود، انتخابِ خودم…وقتی یه چیزی انتخابِ خودت باشه دیگه غرزدن نداره.
همۀ اینا به کنار سه ماه فرصت دارم. سه ماه برای این‌که دلیلِ خوبی برای نرفتن از تهران پیدا کنم. سه ماه تا روابط با خانواده رو درست کنم اما واقعن نمی‌دونم چطور…یا نمی‌دونم یا نمی‌خوام سعی کنم…من زیاد سعی و تلاشی نکردم تو کلِ زندگی‌م اما خسته‌م الکی خسته‌م و هنوز نمی‌دونم توانِ تلاش کردن دارم یا نه. نیاز دارم به دوستانم، به بغلشون، به حمایت و کمک‌شون…

اجتناب‌ناپذیر

بعضی اتفاقات هستن، هرچقدر هم تلاش کنی نمی‌تونی جلوشُ بگیری.
می‌بینی داره نزدیک می‌شه، همیشه می‌دونستی یک روز اتفاق می‌افته ولی تهِ تهِ ذهنت دعا می‌کردی همه فکرات اشتباه باشن…حالا که نزدیک‌تر شده، دیگه غیرواقعی به نظر نمی‌آد. حالاست که ترسات شروع می‌شه، حالاست که اتفاقِ کوفتی انقدر بهت نزدیک شده که دیگه تو ذهنت نیست…دیگه به زبون می‌آد.
وقتی به زبون می‌آد دردناک‌تره، واقعی‌تره، و دردِ اصلی این‌جاست که تو هیچ گهی نمی‌تونی بخوری برای این‌که جلوشُ بگیری.
یه چیزی هم هست که اگر سعی کنی و موفق بشی جلوشُ بگیری، ممکنه پشیمون بشی چون می‌بینی که پیش می‌اومد شاید بهتر از الان بود و اگر دست رو دست بذاری و فقط تماشا کنی و تو خودت فرو بریزی از غم و درد، یک عمر پشیمونی باهاته که چرا جلوشو نگرفتی…چرا بیشتر سعی نکردی…چرا؟

ساقیا برخیز و می در جام کن لطفن

تصمیمات مهم گرفتن همیشه برام سخت بوده، راجع به درس، کار، زندگی…ازدواج
الان می‌دونم چی می‌خوام اما اینکه اشتباه کنم فکرمو داغون می‌کنه.
مثلن می‌دونم خریدنِ بلیط کنسرت علیرضا قربانی بهترین اتفاق زندگیمه چون تا بحال موسیقی رو این‌قدر با دقت گوش نکردم و بهش اهمیت ندادم. به صدای هر سازی تو هر آهنگی این‌جور دقت نکرده بودم…اینا که می‌گم اتفاقای خوبیه تو زندگیم اما این‌که چطور به اینا رسیدم زیاد قشنگ نیست، دوست داشتم خودم به این چیزا برسم. نه این‌که یکی بگه و من بگم «عه راست می‌گه‌ها این‌جوری می‌شه به قضیه نگاه کرد». این برای من معناش احمق بودن و عقل نداشتنه…نمی‌خوام احمق باشم ولی هستم با کل فکرام و اشک‌های بی‌خودی و تصمیمات بی‌خودی‌تر.
من باید برم یک جای دور که کسی نشناستم. اینجاها آبروم رفته. این‌ها همه چیزی جز کسشر نیست ولی خب منم که دارم این‌جا اذیت می‌شم از این فکرا و برخوردا…من، هم نیاز دارم بشنوم که احمقم، هم نیاز ندارم، هم نیاز دارم بشنوم فلان کارم اشتباهِ محضه، هم نیاز ندارم.
می‌دونم ثبت نام تو این دانشگاه حماقته، خرج الکیه ولی یه عده ریختن دورم و سرزنش می‌کنن…که البته تقصیر خودمه که نظر می‌خوام ازشون. برای یه بارم که شده می‌خوام کاری که خودم فکر می‌کنم درسته رو بکنم هرکی هم هرچیزی می‌خواد بگه بگه، به جهنم.
هر تصمیمی بخوای تو زندگی بگیری یه جاش به یکی ضربه می‌زنه…موافقت کنی به مادرت، مخالفت کنی به برادرت…یه راهِ سوم رو انتخاب کنی به همه با هم ضربه می‌زنه. راه سوم شاید به خودت هیچ ضربه‌ای نزنه اما از شدت ضربه‌ای که به بقیه می‌خوره خودت عذاب می‌کشی و ضرب می‌بینی. چون می‌ترسی، این ضربه‌ها برات مهمه. می‌ترسی پشتیبانی‌شونو از دست بدی، می‌ترسی تنهات بذارن. برای همین به خودت ضربه می‌زنی.
این‌هارو که نوشتم، خیلی مظلومانه‌طور بنظر میاد. انگار مثلن من خیلی آدم خوب و مظلومیم که همیشه کاری رو می‌کنم که بقیه راضی باشن و خودم می‌سوزم و می‌سازم اما این‌جوری نیست. نه من مظلومم نه بقیه راضی.
من دوست دارم کار خوب و جذابی داشته باشم، اگه حقوق خوب داشته باشه که خب بهشته اما اگه در حد معمولی باشه هم از خوشحالی پاره می‌شم. دوست دارم کنارِ کارم برم با دوستام بیرون، با دوست پسرم اوقات خوب و شاد داشته باشیم. شوهر؟ چیزیه که اصلن نمی‌تونم تصورش کنم حالا این که چرا دارم این بیچاره رو دنبال خودم می‌کشونم بماند. وقتایی که نمی‌رم بیرون، یه کار جذاب بکنم. کتاب خوندن و فیلم دیدن باید جز برنامه هر روز باشه ولی متعادل..یه کاری به جز این چیزا
مثلن یه کار هنری یه چیزی که حس کنی آدم مهمی هستی باهاش. مثل سولفژ که الان 5 6 سال میشه آرزو می‌کنمش اما چون عاشقش نیستم نرفتم دنبالش…یه چیزی باشه که ول نکنم بمونم سرش حس کنم آدم با اراده ای هستم. هرچقدرم فکر کنم راجع به این چیزا کمه…