تصمیمات مهم گرفتن همیشه برام سخت بوده، راجع به درس، کار، زندگی…ازدواج
الان میدونم چی میخوام اما اینکه اشتباه کنم فکرمو داغون میکنه.
مثلن میدونم خریدنِ بلیط کنسرت علیرضا قربانی بهترین اتفاق زندگیمه چون تا بحال موسیقی رو اینقدر با دقت گوش نکردم و بهش اهمیت ندادم. به صدای هر سازی تو هر آهنگی اینجور دقت نکرده بودم…اینا که میگم اتفاقای خوبیه تو زندگیم اما اینکه چطور به اینا رسیدم زیاد قشنگ نیست، دوست داشتم خودم به این چیزا برسم. نه اینکه یکی بگه و من بگم «عه راست میگهها اینجوری میشه به قضیه نگاه کرد». این برای من معناش احمق بودن و عقل نداشتنه…نمیخوام احمق باشم ولی هستم با کل فکرام و اشکهای بیخودی و تصمیمات بیخودیتر.
من باید برم یک جای دور که کسی نشناستم. اینجاها آبروم رفته. اینها همه چیزی جز کسشر نیست ولی خب منم که دارم اینجا اذیت میشم از این فکرا و برخوردا…من، هم نیاز دارم بشنوم که احمقم، هم نیاز ندارم، هم نیاز دارم بشنوم فلان کارم اشتباهِ محضه، هم نیاز ندارم.
میدونم ثبت نام تو این دانشگاه حماقته، خرج الکیه ولی یه عده ریختن دورم و سرزنش میکنن…که البته تقصیر خودمه که نظر میخوام ازشون. برای یه بارم که شده میخوام کاری که خودم فکر میکنم درسته رو بکنم هرکی هم هرچیزی میخواد بگه بگه، به جهنم.
هر تصمیمی بخوای تو زندگی بگیری یه جاش به یکی ضربه میزنه…موافقت کنی به مادرت، مخالفت کنی به برادرت…یه راهِ سوم رو انتخاب کنی به همه با هم ضربه میزنه. راه سوم شاید به خودت هیچ ضربهای نزنه اما از شدت ضربهای که به بقیه میخوره خودت عذاب میکشی و ضرب میبینی. چون میترسی، این ضربهها برات مهمه. میترسی پشتیبانیشونو از دست بدی، میترسی تنهات بذارن. برای همین به خودت ضربه میزنی.
اینهارو که نوشتم، خیلی مظلومانهطور بنظر میاد. انگار مثلن من خیلی آدم خوب و مظلومیم که همیشه کاری رو میکنم که بقیه راضی باشن و خودم میسوزم و میسازم اما اینجوری نیست. نه من مظلومم نه بقیه راضی.
من دوست دارم کار خوب و جذابی داشته باشم، اگه حقوق خوب داشته باشه که خب بهشته اما اگه در حد معمولی باشه هم از خوشحالی پاره میشم. دوست دارم کنارِ کارم برم با دوستام بیرون، با دوست پسرم اوقات خوب و شاد داشته باشیم. شوهر؟ چیزیه که اصلن نمیتونم تصورش کنم حالا این که چرا دارم این بیچاره رو دنبال خودم میکشونم بماند. وقتایی که نمیرم بیرون، یه کار جذاب بکنم. کتاب خوندن و فیلم دیدن باید جز برنامه هر روز باشه ولی متعادل..یه کاری به جز این چیزا
مثلن یه کار هنری یه چیزی که حس کنی آدم مهمی هستی باهاش. مثل سولفژ که الان 5 6 سال میشه آرزو میکنمش اما چون عاشقش نیستم نرفتم دنبالش…یه چیزی باشه که ول نکنم بمونم سرش حس کنم آدم با اراده ای هستم. هرچقدرم فکر کنم راجع به این چیزا کمه…